گفتگو

ملاقات با بانوی سالخورده

اسمش سرای سلامت بود.
همه سالم...
همه خوشحال....
یکی از دخترا داشت با یاسر می رقصید.همه دست می زدیم؛هورا می کشیدیم.اون دختر از همه شادتر بود چون ملال گذشته شو با آلزایمر دوا کرده بود و به قول سهراب فقط تو حوزچه ی اکنون آبتنی می کرد.
یکی از دخترا فقط می خندید؛بی درد،بی غم،انواع بازی ها،انواع سرگرمی ها،جای گرم،جای نرم.آره خب،سرای سلامت بود،مثه ساعت کار می کرد،سالم سالم.
خوشحال؟!! ... .خوب آره،گفتم که...میخندید.
بعد دختره که عاشق رقص بود از یاسر خسته شد و اومد طرف من،دستشو رو شونه من گذاشت و خواست رقص دونفری بکنیم.نمیدونم من کدوم خاطره رو براش زنده می کردم،اما باهاش همراه شدم.چروک زیر پلکش خیس بود و با شعری که رو لبش بود به چشام خیره شده بود.
یه بی بی زهرایی هم اونجا بود.سفید بود؛مثه برف؛برفی و تپلو.دستمو گرفت و از کربلا و نجفش گفت که رفته بود.حاضر شد یکم از ثوابشو با من قسمت کنه،از اول سال که باهم حرف زدیم تا الان خیلی اتفاقای خوب برام افتاد،الان زمستونه؛نمی دونم هنوز هستش یا نه...دستمو ول نمی کرد؛دست عرق کرده م دست خشک و پیر اونو خیس کرده بود.رو لبش یه لبخند بود و پلک سمت چپش حفره ی چشمشو پر کرده بود.
یکی از دخترا رو تخت بود و از اتاقش در نمی اومد.مثه اینکه خجالتی بود و از جمع های شلوغ زیاد خوشش نمی اومد.رفتم تو اتاقش.رو تختش رو به پنجره خوابیده بود.اونم سالم بود.غذاشو می خورد؛دستشویی شو میرفت.فقط نمیشناخت.خوب طبیعی بود چون آشنایی نبود.چون جاش اینجا بود.سرای ناشناختگان...سرای فراموش شدگان...سرای سلامتی...
یه سری هور و پری که تاریخ انقضاشون گذشته بود.یه سری مادر که مورد مصرفشون تموم شده بود،یه سری ماشین که از رده خارج شده بود.یه موزه...یه موزه از گونه ی انسان های دهه ی 20 که خیلی هاشون دیگه کاملا تاکسی درمی شده بودن.
آدرسش خیلی دور نیست؛
امسال حتما ازش دیدن کنید.
سرای سلامت...همه سالم...همه خوشحال ... .

عکس : رضا رجب زاده مروی

ادامه مطلب...
عضو این خبرخوان RSS شوید

ورود به پنل کاربری

ایجاد اکانت کاربری